آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

ماه مامان و بابا

علایق نفس کوچولو 1

تو این صفحه می خوام چیزهایی رو که خیلی بهشون علاقه داری بنویسم عزیز دل مامانی: کارتون مورد علاقه: باب اسفنجی( البته تو با این کارتون زندگی می کنی) غذای مورد علاقه: سوپ مرغ لباس مورد علاقه: لباس صورتی و ساپورت سفیدش عروسک مورد علاقه: خواب آلو رنگ مورد علاقه: قرمز آهنگ مورد علاقه: آهنگی که مهسا(خواننده) برای دخترش می خونه نوشیدنی مورد علاقه: شیر کاکائو بازی مورد علاقه: تیزبین و لیوان چینی و حباب بازی( به قول خودت فوت بازی) مکان تفریحی مورد علاقه: ساحل روز مورد علاقه: تولد
26 آبان 1391

پیشوازِ تولد

سلام نفسِ مامان تقریبا یک ماه تا تولدت مونده ولی امسال خیلی دوست داری برات تولد بگیریمو دائما از تولد حرف می زنی و از اونجایی که عاشقِ باب اسفنجی هستی خیلی دوست دارم تولدت رو با تم باب اسفنجی بگیرم.این روزا فقط باب اسفنجی نگاه می کنی و دائم از باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس و گری می گی. امشب هم یه ساعتِ باب اسفنجی خریدی. کلی ذوق کردی و با اون زبونِ شیرینت گفتی: بابا و مامان ممنونم که برام ساعتِ باب اسفنجی خریدید. من قوبون بلم. امیدوارم بتونم تولدی رو که دلت می خواد برات بگیرم عشقم ولی فکر کنم باید خودم دست به کار شم و تو این 2 روزی که دنبال وسایلِ تولد با تم باب اسفنجی می گشتم فهمیدم تو بندر نمی تونم از این چیزا پیدا کنم. اینم یه عکس خوشگ...
25 آبان 1391

سلام خانوم

سلام خانوم چند وقتی می شه که بدجوری گیر دادی به لباسهای من و از پوشیدنشون کلی لذت می بری.نکته جالب اینه که لباسهایی که نرمتر و لطیفترند نزد شما محبوبترند.بنابراین می شه گفت تمام لباسهای مورد علاقه من روزی چند بار به تن شما میرن.چند تا عکس هم به عنوان مدرک گذاشتم ...
21 آبان 1391

آخرین ماهِ 2 سالگی

آره عزیز دلم وارد آخرین ماه از دو سالگیت شدی تبریک می گم نفسم داری یواش یواش بزرگ می شی و مامانی و بابایی از دیدن بزرگ شدنت لذت می برن عشقم. امشب به مناسبت دوازدهمین ماهگرد 2 سالگیت رفتیم شهر بازی، به قول خودت چقدر کیف داشت.چند تا عکس هم برات گذاشتم عزیزم ...
20 آبان 1391

منم بسوزونم

ای خوش زبون من امروز من داشتم پیراهن عروسکتو که دوختش باز شده بود رو می دوختم اومدی کنار من و یه کم نگاه کردی بعد رفتی متکاتو آوردی و گفتی: منم می خوام بالشتمو بسوزونم، از خنده اشک می ریختم آخه فکر می کنی چون می خوای با سوزن کار کنی فعلش هم می شه بسوزونی ( به جای بدوزونی) من فدای اون شیرین زبونیات بشم مامانی بعد که سوزوندی و می خوای نخشو قیچی کنی جالبتر می شه، می گی: " چیقی رو بده میخوام اینو قاچ کنم" 91/02/3   ...
17 آبان 1391

خداحافظی

سلام عزیز دل مامان دیشب خیلی گریه کردم و تو هم با اون دستای کوچیکت اشک هام رو پاک می کردی، می دونی چرا؟ آخه پرستارت از بندر رفت، خیلی سریع و بدون برنامه ریزی اتفاق افتاد. پرستارت که ما بهش می گفتیم خاله و برای تو مثل مادر بود از 6 ماهگی تو رو بزرگ کرد. تو خیلی خیلی دوستش داشتی همینطور من و بابایی، واقعا خانواده خوبی بودن، به پسر کوچیکش می گفتی داداش علی . از خدا می خوام هر جا که هستند همیشه لبخند روی لباشون باشه و همونطور که تو سخت ترین شرایط دست منو گرفت و کمکم کرد خدا همیشه دست خودش و بچه های گلش رو بگیره. چند تا عکس از پرستارت و داداش علی برات می ذارم گل نازم. از طرف آیسا: خاله گلم هر کجا هستید موفق باشید  ...
17 آبان 1391

مامان هَلووآآآ نمیکنی؟

الهی من فدای اون زبون شیرینت بشم که اینقدر باعث خنده و شادی من و بابایی می شی عشقم. امروز صبح دوتایی داشتیم با هم متکا بازی می کردیم ( تو این بازی رو خیلی دوست داری و تو این بازی ما نازبالشت ها رو به همدیگه پرت می کنیم و مثلا می میریم و تا اون یکی بوسمون نکنه زنده نمی شیم) بعد من مثلا از کتک های تو عصبانی شدم و گفتم: حالا منو می زنی، الان می خورمت و تو خیلی مظلومانه منو نگا کردی و گفتی: مامان هَلووآآ نمی کنی؟ منو نمی خوری؟؟( یعنی هیولا نمی شی؟ منو نمی خوری؟) راستی یه خاطره از قبل از 2 سالگیت یادم اومد. تا قبل از 2 سالگیت علاقه خاصی به این داشتی که شلوار یا شورتت رو رو سرت می کشیدی و دلیلش هم این بود که اولین باری که این کار رو کردی منو ب...
17 آبان 1391

سفر به داراب

سلام عزیز دل مامان 2روز گذشته رو در داراب خونه یکی از دوستای بابایی بودیم.خیلی خوش گذشت، عمو ایمان و عمو رضا خیلی زحمت کشیدن، همینطور پدر و مادرشون که تو بهشون می گی خاله و عمو. جمعه شب ساعت 12 تو هی می گفتی من دامن بلند خیلی دوست دارم و از اونجایی که خاله خیاط ماهریه و خیلی هم مهمون نوازه همون موقع شروع کرد به دوختن یه لباس محلی و بلند مخصوص استان فارس، البته بنده خدا پارچه خوب و نوار برای لبه دامن نداشت و فقط می خواست دل تو رو شاد کنه گلم که البته موفق هم شد. تا 2 بعد از نیمه شب ئاشت می دوختش و تو اینقدر ذوق کرده بودی که همه فقط به حرکات تو نگاه می کردیم که ادای خرم سلطان رو در می آوردی و به بابایی می گفتی: سلطانم چیزی لازم نداری؟ و ...
14 آبان 1391

گولت زدم....

لحظه های با تو بودن، دریچه ای شد برای تمام عمرم. کتاب سبز زندگی ام با نام زیبای تو معنا میابد. این جمله رو برای تو ننوشتم نفسم ...!؟ این جمله رو برای بابایی نوشتم،تو هم باید بدونی که خیلی دوسش دارم 88/6/5 ساعت 10 شب ...
10 آبان 1391